نقد و بررسی
خوانندگان عزیز،
من این کتاب را بارها و بارها خواندهام، اما این بار به این دلیل دوباره خواندم که یکی از دوستانم استدلال میکرد که راسکولنیکوف هرگز از قتلی که مرتکب شده پشیمان نشده است، حتی در پایان داستان. و من به شدت تحت تأثیر این موضوع بودم، بنابراین تصمیم گرفتم دوباره کتاب را بخوانم. چند سال از آخرین باری که کتاب را دوباره خواندم میگذشت و اگر آن را اینقدر بد تفسیر کرده باشم، داستانی که دوست داشتم داستانی بود که در ذهنم ساخته بودم، نه داستان واقعی، زیرا قاتلی که پشیمان نباشد، شخصیت داستانی نیست که من به خواندن دربارهاش علاقهمند باشم.
در این رمان، ما یک مرد جوان باهوش در قرن نوزدهم روسیه داریم که این ایده را مطرح میکند که باید به برخی افراد اجازه داده شود بدون مجازات بکشند، زیرا آنها نابغههایی هستند که کارهای شگفتانگیزی انجام میدهند. هر قتلی که به پیشبرد این اعمال، که به نفع همه بشریت است، کمک کند، ارزش هزینه کردن را دارد و نباید تحت پیگرد قانونی قرار گیرد. البته، آنچه شخصیت اصلی ما، راسکولنیکوف، مطرح کرده است، واقعاً چیز جدیدی نیست و ناپلئون به عنوان یکی از الهامبخشهای اصلی افکاری که با آنها دست و پنجه نرم میکند، ذکر شده است. راسکولنیکوف فقیر و گرسنه است، مادر و خواهر محبوبش دور از او زندگی میکنند و در حال مبارزه هستند و او سعی میکند تصمیم بگیرد که آیا او یکی از آن افراد برگزیده است یا خیر. شخصی که او به کشتن آن فکر میکند، پیرزنی است که به مردم با نرخهای بسیار بالا پول قرض میدهد و البته او به شکلی بسیار منفی توصیف شده است.
به عنوان یک نکته فرعی: گاهی فکر میکنم که از نظر داستایوفسکی، رباخواران بدترین آدمهای دنیا بودند، هرچند گمان میکنم یهودیها بدتر بودند. شاید الان طعنهآمیز به نظر برسم، اما اینطور نیست - ناراحتم. میدانم که یهودستیزی داستایوفسکی را بخشیدم، اما هر بار که در کتابش درباره یهودیان اظهار نظر بیمقدمهای میبینم (مثلاً اینجا شخصیتی وقتی کار بدی انجام میدهد میگوید که دارد یهودی میشود)، خیلی ناراحت میشوم. میدانم که این مرد چقدر در زندگیاش رنج کشیده است، او را یکی از درخشانترین نویسندگان، اگر نگوییم درخشانترین نویسنده تمام دوران، میدانم، میدانم که او محصول زمان خودش است و به خوبی از نحوه برخورد روسیه امپراتوری با یهودیان آگاهم. اما هنوز نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم که کاش میتوانست بر تعصبش غلبه کند.
اما برگردیم به کتاب. راسکولنیکوف یک نظریه دارد و دارد خودش را شکنجه میدهد تا تصمیم بگیرد که آیا میتواند به اندازه کافی برای اجرای نظریهاش آماده باشد یا نه.
««چی؟ چطور؟ حق ارتکاب جرم؟ اما نه به این دلیل که آنها «قربانی محیط زیست» هستند؟» رازومیخین، حتی با کمی ترس، پرسید. پورفیری پاسخ داد: «نه، نه، نه کاملاً به این دلیل. کل نکته این است که در مقاله او همه مردم به نوعی به «عادی» و «خارقالعاده» تقسیم شدهاند. افراد عادی باید مطیع باشند و حق ندارند از قانون سرپیچی کنند، زیرا آنها بالاخره معمولی هستند. در حالی که افراد غیرعادی حق دارند انواع جنایات را مرتکب شوند و به طرق مختلف از قانون سرپیچی کنند، زیرا در واقع آنها خارقالعاده هستند. شما اینطور فکر میکردید، مگر اینکه اشتباه کنم؟» «اما این چیست؟ امکان ندارد اینطور باشد!»
داستان واقعاً یک راز نیست؛ همه ما میدانیم که راسکولنیکوف یک پیرزن را میکشد. و نکته جالب این است که خواهر شیرین و نجیب پیرزن به طور غیرمنتظرهای زمانی که راسکولنیکوف در حال انجام این کار است به خانه میآید، بنابراین راسکولنیکوف چارهای جز کشتن او ندارد.
بعد از قتل، خودشکنجهگری او افزایش مییابد. او بیمار میشود و اغلب دچار هذیان میشود. نمیتواند تصمیم بگیرد که با چیزها و پولی که برداشته چه کند. سعی میکند بدون تسلیم شدن در برابر میل شدیدش به اعتراف به جرمش، با اطرافیانش تعامل داشته باشد. جدای از شوخی، تا جایی که من میدانم، هیچکس بهتر از داستایفسکی، روحهای مضطرب و شکنجهشده را ننوشته است.
در این بازخوانی، برای اولین بار از خودم پرسیدم که آیا داستایفسکی ممکن است کمی با راسکولنیکوف آسان گرفته باشد یا نه. اوه، میدانم که آن مرد بیچاره درد زیادی را تحمل میکند - از این نظر مطمئناً او به راحتی کنار نیامد، اما نمیدانم آیا اجازه دادن به او برای کشتن خواهر شیرین و بیگناه، پشیمانی نهایی او را آسانتر کرد؟ در خواندههای قبلیام همیشه فکر میکردم که کشتن لیزاوتا برای نشان دادن این بود که حتی اگر شما یک ابرنبوغ فرضی باشید و قتلی را برای خیر دیگران برنامهریزی کنید، بیگناهان قطعاً سر راهتان قرار میگیرند. پایبندی به کشتن فقط یک فرد وحشتناک آسان نیست. اما اگر نتیجه نهایی داستان این است که فقط خدا میتواند تصمیم بگیرد چه کسی زنده بماند و چه کسی بمیرد، آیا نباید راسکولنیکوف به این درک میرسید که اجازه ندارد جان کسی را بگیرد، مهم نیست جان چه کسی باشد، حتی اگر فقط یک پیرزن حریص را کشته باشد؟ من جوابی ندارم.
به نظرم دوئل کلامی بین راسکولنیکوف و پورفیری پتروویچ (بازرس) کاملاً درخشان بود؛ خواندن دوباره آن بسیار لذتبخش بود. هنوز نمیدانم که آیا پورفیری را کاملاً درک میکنم یا نه - به نظر میرسید او مرد بسیار شریفی بود که واقعاً فکر میکرد راسکولنیکوف نباید جان خود را از دست بدهد، حتی اگر نظریههایش با واقعیتها پشتیبانی نمیشد، اما من فقط برای راسکولنیکوف خیلی متاسفم. بله، بخشی از دلیل اینکه من این کتاب را دوست دارم این است که چنین اضطراب درخشانی دارد.
شخصیتهای فرعی دوباره فوقالعاده بودند - و با دلسوزی زیادی نوشته شدهاند. این کتاب آشکارا عاشقانه نیست، اما یک داستان عاشقانه کوتاه برای شخصیت اصلی دارد و حتی پایان تا حدودی امیدوارکنندهای هم دارد. البته داستان عاشقانه به تحقیقات قتل و اعتراف نهایی راسکولنیکوف گره خورده است. این پایان کاملاً «نجات یافته توسط عشق» نیست - من همیشه آن را به عنوان پایان «نجات یافته توسط خدا» میخوانم - اما زن جوان یک مؤمن واقعی به مسیح است، بنابراین به نظر من آنها همیشه به هم مرتبط هستند.
و بعد خواهر راسکولنیکوف، دنیا، هست که در واقع چندین خواستگار داشت، دو تایشان خیلی بد بودند، اما در نهایت با یک مرد واقعاً خوب ازدواج کرد و من برای هر دوی آنها خیلی خوشحال بودم. شاید کمی سریال به نظر برسد، اما بخش زیادی از داستان دنیا به طرز واقعگرایانهای وحشتناک است و نشان میدهد که «مردم فقیر» در روسیه تزاری چه سختیهایی را تحمل میکردند.